loading...
یه وِب بَرای دل تَنهایِ خودَمـــــــــ
یه غریبه بازدید : 63 یکشنبه 15 تیر 1393 نظرات (6)

تولد تولد تولدش مبارک مبارک مبارک تولدش مبارک بیاد شمع هارو فوت کنه تا هزار سال زنده باشه

امروز تولد ناشناس اشناستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

هر کی کادو نده از طرف من کتک میخوره D:

در ضمن هیشکی امروز حق نداره ناراحت باشه

میخواستم عکس کیک بذارم ولی باشه برای بعد از ماه رمضون

امروز افطاری همه میریم خونه ناشناس اشنا :)

:(

یه غریبه بازدید : 53 جمعه 30 خرداد 1393 نظرات (2)

سلام خوبین؟خوشین؟من دارم میرم مسافرت تا دو هفته بعد اینجا نیستم و نمیتونم پست بذارم خیلی عذر میخوام ولی وقتی اومدم اونقدر پست میذارم که حالتون بد شه:)

خداحافظ تا دو هفته بعد

یه غریبه بازدید : 63 شنبه 24 خرداد 1393 نظرات (0)
اون شخصی که براش پست گذاشته بودم فهمیدم که زندس و تمام گریه و زاری های من بیخود بوده حالا اگه نظری گذاشتین و من جواب ندادم ببخشید
یه غریبه بازدید : 51 پنجشنبه 22 خرداد 1393 نظرات (2)

ترجمه:من بدون تو خیلی تنهام

در ضمن تصمیم دارم از این به بعد عکس ها و متن های انگلیسی رو پایینشون ترجمه کنم

یه غریبه بازدید : 35 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (0)

هوا نابهنگام گرم بود . به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود ،وارد بستنی فروشی شد .بستنی فروش قبل از آن که او کلمه ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت ،و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد.دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند :ورود پابرهنه ها ممنوع!دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه هایش می غلتید راهش را گرفت تا برود .

در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد . او کنار پیاده رو نشست ، کفش های بزرگ نمره 44 خود را در آورد و در مقابل دخترکوچولو جفت کرد و گفت : بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش ها نمی تونی خوب راه بروی ، امااگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می تونی بستنی ات را بخری.
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ، اما …..

منبع:http://moslem112.blogfa.com

یه غریبه بازدید : 58 دوشنبه 12 خرداد 1393 نظرات (1)

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….وای خدای من ، خیلی ز ...

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

 

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

 

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

 

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 349
  • کل نظرات : 954
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 119
  • آی پی دیروز : 156
  • بازدید امروز : 147
  • باردید دیروز : 198
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 474
  • بازدید ماه : 474
  • بازدید سال : 3,948
  • بازدید کلی : 32,738
  • کدهای اختصاصی